اینجا چراغی روشن است

سلام



توی کتاب ِ "من و مصطفا" خواندم که داماد(مصطفا چمران) روز  ِ عقد به جای طلا و اینجور چیزها، شمع به عروس کادو داده بود... این شمع از آن موقع توی ذهن من مانده و خاموش نمی شود که نمی شود! نمی دانم چرا...می دانم که غاده آدم جستجوگری بوده؛ دنبال حق بوده و خدا هم مصطفا را گذاشته توی دامنش... شمع را نصیب ِ ظلماتش کرده... 

و من خیال می کنم و آرزو _ که لابد می دانی بر جوانان عیب نیست_ که تو هم شبیه شمع باشی و {شاید} بتوانی از حجم تاریکی های زندگی ام کم کنی!اینکه می گویم شمع باشی یعنی نمی خواهم بیایی یک حلقه دستم کنی، برم داری ببری توی یکی از این آپارتمان ها حبس کنی و زندگی عاشقانه ی آنچنانی برایم رقم بزنی!

وقتی از شخصیت ِ فرضی ِ تو می گویم با بچه ها... از تو و از خانه ی کوچکی که کَفَش را موکت (ترجیحا کِرِم) می کنیم و در و دیوارش را پر از نقاشی ها و نوشته های پراکنده به اضافه ی یک "ان یکاد..." کنده کاری شده روی چوب، و از چهارتا بچه ای که امیدوارم خدا بهمان بدهد (و باید بگویم اسم دوتایشان را هم انتخاب کرده ام!) و اینکه از دمبل دیمبوی عروسی خوشم نمی آید و دلم می خواهد ماه عسل برویم جنوب و چند ساعتی توی هویزه بست بنشینم... و یا اینکه حاضرم تمام زندگی مان توی یک ساک دستی جا بشود و برویم هرجایی که شرایط اقتضا کند و آوارگی بکشیم اما ننشینم توی جمع های فامیلی به خندیدن و چای خوردن و تخمه شکستن...(ننشینیم...ننشینیم...)هرهر می خندند! 

بگذار بخندند ... والبته شاید هم واقعا خنده دار باشد... مهم این است که تو شمع باشی و نخندی به فکرهایم... سیاهی کلیشه ها را با همان نور ِ کوچکت بشکنی!خیلی چیزها به تو بستگی دارد!می دانی!من ذات ِ سازشگری دارم و عصیان کمتر دَرَم پیدا می شود!پس همانقدر که می توانم پروانه ات باشم همانقدر هم می شود که یک زن خانه دار پرتوقع ِ غرغروی ِ عادی باشم... 

نمی خواهم کاری به کار ِ شمع بودنت داشته باشم... نمی خواهم خاموشت بکنم... نمی خواهم فقط خانه ی دل مرا روشن کنی! نمی خواهم حتا پروانه ات باشم که اسیر و محدود بشوی... فقط می خواهم تو شمع باشی و من هم کنار تو شمع بشوم ... خلاصه می خواهم شمع شدن را ازت یاد بگیرم...همین! و اگر یک روز خدا خواست و تو محو شدی که اوج بگیری و خورشید بشوی آن وقت پروانه می شوم و بی تابی های دلم سر باز می کنند...{ و من از حالا توی دلم، بی تاب روزهای پروانه گی ام هستم... }


+غاده وقتی فهمید مصطفی می رود که شهید بشود تفنگ به دست دنبالش دوید تا زخمی اش کند و  نگذارد که شمع زندگی اش محو بشود اما خیلی دیر شده بود و پروانگی آغاز شد...

++دُعای بزرگیست... شمع خواستن از خدا را می گویم... آن هم از زبان کسی که تمام ِ زندگی اش را مثل کرم ِ توی پیله زندگی کرده...و ادعای بزرگیست! ادعای پروانگی را می گویم... آن هم پروانگی بعد از تو ... شاید هم انبوه خستگی ِ این همه سال کرم وار زندگی کردن بی قرارم کرده که دارم این حرفها را می زنم...


+++ دوازده تا شد...


  • .:.چراغ .:.


امروز کف ِ حیاط و راهروهای دانشگاه را پر کرده بودند از پرچم های "مرگ بر امریکا" برای لگد کوب کردن!همایش هم بود، کرسی آزاد اندیشی و حتی مسابقه و قرعه کشی هم؛ یک طومار هم گذاشته بودند جلوی ورودی آمفی تئاتر که تیترش این بود: رابطه با امریکا=> خیر یا آری؟

کسی حواسش به پرچم ها نبود... صندلی های آمفی تئاتر کم و بیش خالی بودند... روی طومار هم خیلی ها نوشته بودند: ما با امریکا مشکلی نداریم!

صدای آهنگ مرگ بر امریکای ِ حامد زمانی از آمفی تئاتر به گوش می رسید اما خیلی ها ایستاده بودند به تماشای بارانی که مثل سیل از آسمان می بارید و صدای شرشر ِ قشنگی هم داشت...

یک بغضی توی دلم بود... توی دل ِ ویری هم همینطور! خوش به حال آسمان که با کسی رودربایستی ندارد...


+نمی دانم بهش چی می گویند؟ شکاف آرمانها ؟ مرگ آرمان ها؟ مرگ دانشگاه؟اما خیلی چیزها عوض شده و خیلی ها نمی خواهند این را بفهمند و قبول کنند...همانقدر که دانشجوها خودشان را به خواب زده اند آنهایی هم که نمی خواهند این شکاف ها را ببینند  خوابند...


  • .:.چراغ .:.
"و اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد  قافله عشق روی به راه نهاد . آری آن قافله ، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ؛ هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سرو سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق درزمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حکومت می رانند . امام در جواب محمد حنیفه که از سر خیرخواهی راه یمن را به او می نمود ، فرمود : « اگر در سراسر این جهان ملجا و ماوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد.» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان ، بعد از پنج روز به مکه وارد شد."

فتح خون-سیدمرتضا آوینی


"غم بدون امکان گریه خیلی سخت است ؛ اسمش حزن است . خزانه حزن و غم عاشورا حضرت زینب(س) است."

 "تمام شیعیان امیر المومنین ( ع ) سرانجام با محبت شهید می شوند ."

حاج اسماعیل دولابی



(مزارشهدای امامزاده باغ فیض.خرداد92)


بی ربط نوشت:حقیقتش این است که بعد از سه سال و اندی تهران نشینی، تهران را دوستش دارم! اما چرا؟!

با این همه شلوغی، دود و دم، ترافیک، هزینه های بالا، خانه های آپارتمانی ِ دلگیر و آدم های بیگانه هیچ وقت توی تهران احساس غربت نکردم... اینکه تهران یک امامزاده عینعلی زینعلی ِ مظلوم دارد با یک حیاط ِ بزرگ قدیمی و پر از آرامش که زهر شلوغی اش را می گیرد و جای دنجی ست برای آدم هایی که تنهایی را دوست دارند.

و گلزار شهدایی که خاکش بوی جنوب را می دهد و خنکای ِ سایه ی درختها و مزارهایش می ارزد به خنکی ِ همه ی کافی شاپ های عالم.که وقتی توی خاکستری ِ تهران غرق می شوی و حس ناامیدی و سرخوردگی خفه ات می کند نگاه ِ آرام و نافذ ِ آوینی اش محرم رازهایت می شود...

{و یک میدان انقلاب؛ که می شود توی شلوغی اش گم شد و خوش خوشان کنار ویترین کتابفروشی ها و گالری هایش پاسست کرد و نقشه ها کشید برای خریدن یک عالمه چیزهای دوست داشتنی...نمیدانم!خب شاید همینهاست که تهران را دوست داشتنی می کند برای آدم...}



*شبها آدم بیشتر احساس می کند که دنیا تاریک و کوتاه است! شبها بیشتر دل ِ آدم می گیرد و بیشتر گریه می کند و  آرام میشود... شبها روشن تر از روزند./و همچنین عنوان ِ داستانی ست کوتاه از داستایوفسکی/

  • .:.چراغ .:.

انگار که با این ذهن ِ مریض

قلب ِ مردد

و بال های سوخته

خود ِ خود ِ فطرس ام ...








  • .:.چراغ .:.

صدای مرا از پنجره های باز اتاقت بشنو ...

از پشت سالها زندگی...

از لا به لای ذکرهای گاه و بیگاه روی لبم ...

من که می دانم آسمان دلت برای من هم جا دارد

تو که بخیل نیستی!

تو رستاخیز ِ منی بعد از این همه مرگ ...

بگیر نبضم دلم را !

می زند این قلب هنوز

این بار نمی خواهم زنده بمانم

می خواهم زندگی کنم

با تو

برای تو

تا تو





غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور

می پذیری دست های بینوایم را هنوز؟


بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها

مُردم اما نیست پایان، ماجرایم را هنوز...

 
چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟

آنکه می آرد نمی بخشد خطایم را هنوز؟

یوسفعلی میرشکاک



چند روزی ست می خواهم پستی بنویسم با عنوان ِ "چراغها را من خاموش می کنم"
!مطلبش را حتی توی ذهنم نوشته ام.مطلبی برای خاموشی چراغ... چراغ برای چیزهای دیگری روشن شد؛ولی هرچه گذشت روشنی اش را بادها به قهقهرا بردند!! وبلاگ های دیگرم را آوینی وار بستم و  قرار بود در چراغ جور دیگری بنویسم اما همه چیز به روال قبل برگشت و اول شخص هایم زیاد و زیادتر شدند...منطقا بایست خاموش بشود ولی... فعلا کمی فیتیله اش را پایین می کشم تا یار چه خواهد.



  • .:.چراغ .:.

گفت:"امروز رفته بودم فلان کلینیک مددکاری.بچه ها بودند.استاد بود. همه شان پر انرژی. همه شان فعال. هرکسی دارد یک کاری می کند. فلانی فلان کاره ی کلینیک شده. فلانی قرار است با فلان آدم که کلی سرش شلوغ است مصاحبه ی اکتشافی داشته باشد. فلان نفر هم طرح پژوهشی برداشته...ما چی؟ تو که می خواهی بروی یک رشته ی دیگر و من هم هوای ازدواج برم داشته..."

گفتم :"من دیگر انتخابم را کرده ام. همین چند روز  پیش هم رفته ام انقلاب و صد و خورده ای پول داده ام بالای کتابهای ارشد. تازه دلیل هم دارم برای انتخابم. مددکاری شاخه شاخه است. انسجام درش نیست... آدم های برونگرای سر و زبان دار می طلبد. من درونگرام. بیشتر از اینکه دلم بخواهد از این فیلد بروم آن یکی و ماجراهای عجیب و غریب تجربه کنم و با این و آن ارتباط بگیرم، دلم می خواهد بنشینم بنویسم بخوانم و فوقش طرح پژوهشی کار کنم. ذاتم این است. نمی توانم تغییرش بدهم. سعی ام را هم کرده ام و نشده... .

تو هم که تا دیروز دم از اولویت اصلاح خودت می زدی و از فواید ازدواج می گفتی و من هم که تاییدت می کردم...حالا چی شده؟ تو هم مثل من بی ثبات شدی؟؟"

گفت:"نمی دانم...اگر ماها برویم چه می شود؟چرا آن طرفی ها همه دارند می مانند توی این رشته و تا دکترا پیش می روند و کلی انگیزه دارند و کار می کنند؟چرا ما نباشیم نمانیم؟من نمی توانم ازدواج بکنم وقتی اینجا به من احتیاج دارد.نمی توانم برگردم شهرستان.می مانم و کار می کنم!"


یادش بخیر"میم مثل مادر"دیالوگی داشت ماندگار. آنجا که گلشیفته برگشت به حسین یاری که تازه از خارج برگشته بود گفت: "تو برو دنیا رو عوض کن!چیکار داری به زندگی من و بچه م؟؟". (البته به دوستم حق می دهم که نگران خیلی چیزها باشد و این رشته به حضور امثال او نیاز دارد اما...)

دیروز با ویری نشسته بودیم روی چمن های دانشگاه و از باندبازی و نخبه کشی و سیب زمینی پروری حرف می زدیم. خیلی نظرهایمان به هم نزدیک بود...بعد راجع به دنیا و دین حرف زدیم و او از هیچی بودن دنیا گفت و اینکه ما توی هیچی ها غلت می زنیم و باید از همین هیچی ها ماهیت بسازیم برای زندگی مان...و اینکه هیچ حقیقتی وجود ندارد و من بیخود دنبال آرمان های فرابشری ام و تنها راه قابل اطمینان تجربه است و... کلی بحث بی نتیجه که فقط به شک و شبهه هایم ذهنم دامن زد...

وقتی داشتم به دستهایش،که عادتا موقع بحث توی هوا تکانشان می دهد، و دستبندی که هدیه ی خودم بود نگاه می کردم بی اختیار دلم می خواست بلند شوم بدوم و تا جایی که می توانم ازش دور بشوم...

این چند روزه را در بی ثبات ترین حالت ممکن به سر برده ام!از همه لحاظ.بعضی شبها قبل از خواب آنقدر فکر می کنم که سردرد می گیرم...بعد گریه ام می گیرد و تا خود صبح خوابهای عجیب می بینم...راستش دیگر به هیچ چیز توی این دنیا مطمئن نیستم...و اصلا نمیدانم باید چه کار کرد؟شاید لازم باشد از کسی مشاوره بگیرم...خیلی وقت است که این نیاز در من وجود دارد اما احساس می کنم هیچ آدمی توی این دنیا نمی تواند کمکم بکند...به قول زهرا بعضی وقتها آدم دلش می خواهد شخصا با خود خدا حرف بزند...




*نشان ِ خانه ی خود را در این صحرای سردرگم 
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا..."فاضل نظری"


  • .:.چراغ .:.

 

بعد از چند روز خوابگاه نشینی ِ بیهوده با اولین سرویس می روم سمت  دانشگاه؛ کلاسم ساعت 10 شروع می شود اما به هوای دیدن ِ ویری * ساعت 8:05 توی محوطه ی دانشگاهم؛مثل خیلی وقتهای دیگر او از پشت سر خودش را به من می رساند و بیهوا بغلم می کند.

دانشگاه پر از برگ های زرد و خشک است.نیمکتها،چمن ها،کلاغ ها و مستخدم ها همه تکراری اند با این حال نمی دانم چرا پاییز ِ امسال ِ دانشگاه انقدر رنگ غربت می پاشد به سر و روی آدم!اول از فیلمهایی می گوییم که تابستان دیده ایم و کتابهایی که خوانده ایم_نقاط اشتراک_بعد کم کم می رسیم به بحث انتخاب رشته،مطالعات زنان،حجاب،فمنیسم،آزادی_نقاط اختلاف_ و بحث بالا می گیرد.گاهی(بیشتر) من کوتاه می آیم و گاهی(کمتر) او.کلی حرف توی سرم انباشته شده که باید بهش بگویم.اما انگار مجال مناسبی پیدا نمی کنند حرفهایم و توی بایگانی ذهنم مایوسانه دفن می شوند... او همیشه بهتر از من حرف می زند، استدلال می کند و می نویسد.

سر کلاس مسائل اجتماعی استاد دارد از پدیده هایی که بیخودی مساله شده اند و مسائلی که علیرغم مهم بودنشان توی بحثهای اجتماعی جایگاهی ندارند حرف می زند.از اینکه یک مددکار باید خوب بنویسد.جوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.تا بتواند حرفهایش را  به گوش بالادستی ها برساند.دستبندی را که تابستان برای ویری خریده ام می گذارم جلوی رویش.تعجب می کند و می گوید:"مال منه؟"."آره"

ناهار نمی خوریم چون رزرو ِ روز 1500 تومان شده و ترجیح میدهم 1/3 این پول را بدهم شکلات و چوب شور بخرم و بخورم(ترکیب جالب و بامزه ای میشود).آن هم توی اتوبوس.کنار ِ نجمه.آن هم وقتی داریم می رویم سازمان بسیج فیلم و نقد فیلم ِ «دهلیز» را ببینیم و بشنویم و از حالا حساب معطلی های احتمالی و گرسنگی های حتمی را کرده ایم.ویری دوست دارد فیلم را ببیند ولی دوست ندارد پا بگذارد توی سازمان.

دهلیز را می بینیم.همین که می توانیم مفت و مجانی به تماشای فیلمی بنشینیم که انصافا ارزش یک بار دیدن را دارد خودش کلی می ارزد.رضاعطاران می گوید:"منم بچه بودم از تاریکی می ترسیدم.خونه ی مادربزرگم یه راهروی تاریک داشت که بهش می گفتن دهلیز.هر وقت می رسیدم اونجا چشمامو می بستم و می دویدم تا به روشنایی برسم»(نقل به مضمون).

اما نقدهای فراستی و حسنی نسب چنگی به دل ِ من یکی(که تحت تاثیر حرفهای استاد مسائل اجتماعی مان منتظر نقدهای اجتماعی بودم)، نمی زند.بحث های تند ِ تهیه کننده که ظاهرش به حزب الهی ها می خورد با حسنی نسب که ظاهرش به آدم های امروزی می خورد، مرا یاد بحثهای سر صبحم با ویری می اندازد و حالم یکجوری می شود...

لحظه های آخر جلسه یکی از دخترها میکروفن دست می گیرد و با کلی گاف و یک نقل قول غلط از شهید آوینی(که اتفاقا مثل تحسین های فراستی نسبت به فیلم، کف و سوت حضار را هم به همراه دارد) نقدهای تندی به دیدگاه های حسنی نسب وارد می کند و از اعتقاد هم سلفی هایش، که ماها باشیم به سینمای دینی و ارجحیت محتوا بر فرم می گوید.

بعد هم حسنی نسب به صورتی اخلاقی و فراستی با لحنی پدرانه ضعفهای بیشمار ِ نقدهای تند و خام دخترک را به رخ جمع می کشند و لهش می کنند و من باز هم یاد بحث های سر صبحی می افتم و خودم را می گذارم جای آن دختر...

مترو شلوغ تر از همیشه است.شبیه دهلیزی که انگار باید چشمهایت را ببندی و تا مقصدی مشخص باز نکنی...




ویری: مخفف ویرجینیا(وولف)؛ اسم مستعار مخففی که برای دوست خوب، عجیب و متفاوتم انتخاب کرده ام...

  • .:.چراغ .:.


نشسته ام توی ِ خواب-گاه، روی موکت ِ خشک، پشت ِ سیستم ِ زهوار در رفته(ام که هر لحظه بیم ِ نابود شدنش می رود :|) و به آینده های دور و نزدیک فکر می کنم. و به اینکه چرا تنها دو راه برای ادامه ی زندگی من وجو دارد؟؟ شرکت در کنکور کارشناسی ارشد یا شاغل شدن در زمینه ای مرتبط یا غیرمرتبط با رشته ی تحصیلی ام. مدرک گرایی بدبختانه اولویت زندگی خیلی از آدم های عصر 21 شده... دوره ی علم گراییست دیگر! چه می شود کرد؟نیاز به تربیت متخصص در رشته های مختلف ِ این عصر را قبول دارم اما این جوزدگی ِ آدم های دور و برم را نه. 

                                                                             

 وقتی خیلی بچه بودم و مدرسه می رفتم بدون اینکه دقیقا فایده اش را بدانم نمی دانم کی توی سرم انداخت که باید درس بخوانم تا بعدها که بزرگ شدم بتوانم یک کاره ای بشوم توی این دنیا.و همیشه همه ی آدم های دور و برم یک سوال تکراری از من ِ دانش آموز می پرسیدند : "می خوای چکاره بشی؟"و من به زودی یاد گرفتم که در جوابشان بگویم "میخوام وقتی بزرگ شدم معلم بشم".و در آن لحظات چهره ی مهربان خانم ملکی(معلم پایه ی اول دبستانم) توی ذهنم بود و خودم را به جای او تصور می کردم.

پا به دبیرستان که گذاشتم آرزوهای اطرافیان  وارد مرحله ی جدیدی شد.بابا همیشه دلش می خواسته پزشک بشود و به خاطر شرایط زندگی اش نتوانسته.و بابابزرگ همیشه دلش می خواسته لااقل یکی از نوه هایش دکتر بشوند (: و این آرزوی محقق نشده همینطور چرخیده بود تا نوبت کنکور دادن ِ من شد و حالا همه ی امیدها به من؛ من اما هنوز ته ِ جزوه هایم نقاشی می کشیدم.بیشتر چهره.و لای کتابها و جزوه های درسی ام کلی کتاب و مجله ی غیردرسی قایم کرده بودم! هیچوقت یادم نمی رود در همان دوره ی کوتاه ِ پیش از کنکور بیشترین تعداد کتابهای غیردرسی عمرم را خواندم!

و نتیجه چه بود؟یک رتبه ی ناپلئونی که یک مصیبت یک ساله ی دیگر رقم زد برایم.باز هم تست و جزوه و نقاشی و شعرهایی که معلوم نبود چطوری فقط در همان دوره به ذهنم الهام می شدند!

من با رتبه ی هشت هزار و خورده ای(خورده اش به عکس ِ خیلی ها هیچوقت برایم مهم نبود) نتوانستم آرزوی بابا و بابابزرگ را برآورده کنم و تا مدتها حس ِ گناه و عذاب وجدان همراهم بود... شاید تا وقتی که بابا گفت "چقدر خوب شد پزشکی قبول نشدی! رشته خودت خیلی بهتر از پزشکیه!" و خدا می داند از آن موقع تا به حال چقدر از پزشکی متنفرم و چقدر از خدا ممنونم که این بار دعاهای بابا و مامان را نشنید.

حالا که فکر می کنم سالهای درس خواندن هیچ چیز مهم و جالبی برایم نداشت و کلاس های درس چیز زیادی بهم اضافه نکرد... من از خیلی چیزها جا ماندم...می توانستم خیلی بزرگتر و بهتر از اینی که هستم باشم اما سالها وقتم را برای درس هایی تلف کردم که حالا کوچکترین کاربردی در زندگی ام ندارند و هیچ دردی از دردهایم دوا نمی کنند... .مامان و بابا حاضر بودند برای اینکه خوب درس بخوانم مرا از شر خیلی از مسئولیتهایی که حالا ارزش شان را درک می کنم خلاص بکنند! و چقدر بهتر بود به جای آن همه تاکید روی درس خواندن و کنکور روی همان مسئولیتها تاکید می کردند و من شاید کمی بزرگ تر و بهتر از حالا بودم...

الان هم باید بین درس خواندن و شرکت در کنکور ارشد یا کار کردن، یکی را انتخاب کنم و زندگی راه سومی برایم باقی نگذاشته! و من که دل خوشی از کار کردن ندارم ترجیح می دهم همچنان درس بخوانم شاید دریچه ای به رویم باز شود تا مرا از سرنوشتی که انگار تبدیل به یک جبر و اپیدمی بزرگ در بین هم نسلی هایم شده نجات بدهم...

از فکر اینکه بخواهم هر روز سر کار بروم و سالها و سالها توی یک اداره/سازمان/بیمارستان خاک بخورم تنم می لرزد.از کارمند شدن متنفرم!و اصلا نمی فهمم چه لزومی دارد هرکس که درس خواند حتما شغلی انتخاب کند و چرا جامعه ی ما هر روز بیشتر شبیه جامعه ی غرب می شود و داشتن یک شغل ِ مناسب آرزوی خیلی از دخترهای هم سن وسال من شده و حتی اولویت زندگی شان... دخترهایی که حاضرند برای اینکه توی خانه نباشند با حقوقی بسیار ناچیز منشی ِ مطب پزشکی بشوند که از انصاف و انسانیت هیچ بویی نبرده و بیشتر به ماشین ِ پولشویی می ماند!(البته بحثم با آنهایی که از سر نیاز مالی کار می کنند نیست)

یا نکند من آدم ِ نامتعادل و بی عرضه و بی مصرفی هستم و اینها توجیه ِ تنبلیهای شخصیتی من است؟




+اینکه آدم  خدمتی در حق مردم جامعه اش انجام بدهد خیلی با ارزش است اما اینکه جو جامعه تو را مجبور به انتخاب یک شغل ثابت بکند از نظر من آن شغل و آن خدمت دیگر ارزشمند نیست! اینکه زن های خانه دار و کاری که انجام می دهند در فرهنگ امروز جامعه ی ما خوار و خفیف شمرده شوند، دخترهای شاغل خودشان را یک سر و گردن بالاتر از دیگران بینند و به تبع آن مردهای جامعه دنبال ازدواج با زنهای شاغل باشند هم همینطور! اصلا مگر یک زن چقدر وقت و توان و انرژی دارد که بخواهد هر روز هفته صبح تا ظهر(در بهترین حالت) سرکار برود و ظهر تا شب بچه هایش را تربیت بکند، کارهای خانه را انجام بدهد، شوهرداری کند و در تمام نقش هایش هم عالی باشد؟! آیا در هر حال مجبور نیست برای یکی از نقش هایش کمتر وقت و انرژی بگذارد؟

++اما معلمی تنها شغل ِ ثابتی ست که دوستش دارم.شغلی که کمتر آدم را به یک ماشین تبدیل می کند.به خصوص معلم موقت شدن و از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر رفتن.که متاسفانه این هم میسر نیست...

 

عنوان پست : عنوان کتابی از «جلال آل احمد»



  • .:.چراغ .:.

اپیزود اول)یک بعد از ظهر ِ گرم کسل کننده.من... تنها و بی هدف.دارم فکر می کنم به این که نکند دیوانه شده باشم ... دیوانه شدن سخت نیست! دور از تصور هم نیست!این را وقتی فهمیدم که الهام دیوانه شد.الهام ِ صبور و نجیب یکهو زد به سرش و راهی آسایشگاه اعصاب  و روان شد... یا سیاوش که مدام  ترانه ی "ناری،ناری" را می خواند. گاهی ناسزا می گوید و گاهی می خندد. یک نفر می گفت بعد از تصادف با یک ضربه به این حال دچار شده...سیاوش هیچوقت نمی فهمد که یک روز عاقل بوده و حالا دیوانه شده...



 دلاشوبه...دلاشوبه دارد دیوانه ام می کند... توی  یک اتاق ِ کم نور؛ بدون  هیچ روزنه ای به بیرون... احساس ِ خفقان ِ شدید.شب شده.این را من نمی دانم،چون اتاق هیچ روزنه ای به بیرون ندارد.اما شب شده.اغلب شبها یک آدم عجیب و غریب توی رحم ِ روحم شروع می کند به رشد و نمو.فکر و خیالهای وحشتناک که سعی می کنند مرا مسخ کنند... .من مدام با به وجود آمدن این جنین می جنگم...وگریه می کنم.و هیچکس نمی داند.و گریه می کنم.و هیچکس نمی فهد.نه مامان، نه زهرا، نه ویری...تنهایی ِ خفه کننده.سکوت ِممتد توی واگن های قطاری که تنها مسافرش من هستم.احساس عدم امنیت.انتظار یک فاجعه ی تلخ(مثل انتظاری که هر سکانس ِ فیلم ِ "باید درباره ی کوین حرف بزنیم"* به آدم القا می کند).انتظار....انتظار پر از اضطرابِ لعنتی

کاش بعضی وقایع انقدر تلخ نبوند.بدخلقی و گوشه گیری و حواس پرتی و شب بیداری هایم عاصی کرده مامان را.شب،مرگ،گیر افتادن توی اتوبوس ِ در حال احتراق،خفه شدن زیر ِ آب.می ترسم از همه شان.علی کوچولو سی پی دارد.مادر ِ امیرعلی مرده.مهران زیر ِ آب خفه شد.آنهایی که نمی شناسمشان توی آتش سوخته اند و من فکر میکنم.به مرگ و بچه ی سی پی فکر می کنم.و...خدا را(از همان "خدا را...خدا را" هایی که علی(ع) توی نهج البلاغه بارها تکرار می کند و من هر وقت می خوانمشان یک صدای ِ مردانه ی محکمِ هشداردهنده ی اطمینان بخش می آید توی ذهنم ).خدا را؟نه!اگر بود که روز و حالم این رنگی نمی شد...گمش کرده م انگار.شب ها می فهمم گم شده و روزها توی آن/این همه شلوغی نه زیاد.همین ریشه ی دردهاست. اما شک نمی گذارد این جمله را باور کنم...شک ِ لعنتی نمی گذارد خدای گم شده را پیدا کنم...


اپیزود دوم)گیر افتاده ام توی اتوبوس.صدای ضجه ی آدم ها بیشتر از آتشی که سراپایم را گرفته اذیتم میکند.فریاد مردها.جیغ زنها.گریه های کودکانه.التماس یک پیرمرد.بوی گوشت سوخته.همه دارند بی هدف می چرخند دور خودشان.من می نشینم.دستهایم را مشت می کنم و صورتم را میگذارم روی شیشه.دندان ها یکی یکی فرو می روند توی لثه ی سوخته ام اما داد نمی زنم...از تقلای بیهوده خسته ام.یک عمر است که دارم تقلا می کنم .نمی شود لااقل بدون تقلا مرد؟


 


اپیزود سوم)نشسته ام توی یک اتاق  با هوای دم کرده و بلند بلند می گویم : من خوب میشم... خوب می شم... .صدایم با کِر و کر  پنکه ی سقفی ِ زهوار در رفته قاطی می شود و سکوت خفه کننده ی اتاق را می شکند. خوب می شم... خوب می شم... .گریه می کنم.هیچکس جز خودم نمی شنود...هیچکس جز خودم صدای "کمک خواستن م" را نمی شنود و من بیشتر فرو می روم.توی آب.توی آتش.و شبهای زندگی ام هی بیش تر می شوند و آن موجود عجیب و غریب بزرگتر... دیوانه شدن زیاد سخت نیست.دور از تصور هم نیست...این را وقتی فهمیدم که...




_ چه تقلای بیهوده ای بود این پست...!

کاش او بود.اویی که می فهمید.اینها را می خواند. اینها را می خواند و می فهمید و شاید...

کاش آن او  تو  بودی.|من پیچیده می نویسم اما تو ساده بخوان|



* we need talk about kevin  : فیلم روانی ای بود.و در مورد یه روانی به نام کوین که روز تولدش تصمیم به سلاخی می گیره! از اون فیلم هایی که یکی مثل من ِ مبتلا به مازوخیسم دوست داره دوباره و دوباره ببینه.

 

  • .:.چراغ .:.



این روزها شاهد ایجاد موج تازه ای از فیلم های ومپایری(خون آشامی)در غرب و هالیوود هستیم. تاریخچه ی ظهور این نوع فیلم ها برمی گردد به «دراکولای برام استوکر»  1992 .

بعد از فیلم هایی با مزمون زامبی ها و فیلم های آخرالزمانی حالا نوبت فیلم های خون آشامیست که تبدیل به یک جریان شوند.فروش فوق العاده و محبوبیت جهانی بازیگران این فیلم ها نشان دهنده ی تاثیرگذاری گسترده ی آنها بر مردم دنیا و به خصوص قشر نوجوان و جوان است.با یک سرچ ساده توی اینترنت می توانی مطالب زیادی را در مورد خلاصه ی داستان ها، لینک های دانلود، نقدها، مصاحبه ها و صد البته زندگی خصوصی بازیگران و حاشیه های این فیلم ها از سایت ها و وبلاگ های فارسی زبان به دست بیاوری.سایت ها و وبلاگ هایی که عموما به صورت خودجوش توسط خود ایرانی ها راه اندازی  شده است و اصلا نیازی به هدایت و سرمایه گذاری از سوی آن ور آبی ها ندارد!

از بین این نوع فیلم ها سری سینمایی «گرگ و میش» و سریال «خاطرات یک خون آشام» دارای محبوبیت بیشتری در بین مردم است.فیلم هایی که بر خلاف دراکولای برام استوکر، سه گانه ی تیغه، پسران گمشده و ... تصویر متفاوتی از خون آشام ها به دست می دهند.

"خون آشام سبک سابق این فیلم ها، مردگانی متحرک با خصوصیاتی مشابه بودند: بی عاطفه، بی محبت، بی رحم، وحشی و درنده، قدرت بسیار زیاد، زشت و ترسناک بودن، دشمن خوبی ها و زیبایی ها، عدم اصالت خانواده و فرزند، زندگی گله وار و حیوانی داشتن، عطش به خون، قاتل انسان ها و... ." 1

اما در سری جدید فیلم های ومپایری(خاطرات یک خون آشام و گرگ و میش) تصویر مثبتی از خون آشام ها ارائه می شود.تحلیل های مربوط به گرگ و میش را از اینجا (1)می توانید بخوانید.

در مورد سریال ِ خاطرات یک خون آشام؛ در واقع محتوای اصلی این مجموعه مشابه با گرگ و میش است: دختری عادی درگیر عشق مثلثی با دو موجود فراطبیعی!

در خاطرات یک خوناشام، خون آشام ها موجوداتی خوش قیافه، جذاب، دارای هوش و استعداد و توانایی های بالا و عمر جاودانه اند.آنها احتیاجی به آب و غذا(نیازهای اولیه ی انسانی)  ندارند و توانایی های جسمی فرا انسانی شان آنها را در مقابل نسل بشر تقریبا شکست ناپذیر می کند.آنها همچنین می توانند در مقابل رنج های زندگی انسایت خود را خاموش کنند!و در نتیجه رنج و عذاب کمتری را متحمل شوند. اما شاید مهم ترین ویژگی آنها که باعث محبوبیت شان در بین مردم می شود روابط عاشقانه ی پایدار و  علاقه و پایبندی به خانواده است!(که حتی در بین خون آشام های به اصطلاح بد وجود دارد).این مساله با توجه به زوال نهاد خانواده در غرب قابل توجه است...!

در سریال «خاطرات یک خون آشام» شخصیتها یکی پس از دیگری تبدیل به موجودات شگفت انگیز و فراانسانی می شوند و جالب اینجاست که بعد از تبدیل شدن به جز کمی حس پشیمانی و گناه ، فرد سرشار از احساسات بسیار مثبت(احساسات تشدید شده) میشود. مثلا "کرولاین" که دخترکی سطحی و حسود است پس از تبدیل شدن به خوناشام، به عنوان دختری فهمیده، عاقل و دوستی قابل اعتماد قلمداد می شود.همچنین است شخصیت "تایلر" که پس از تبدیل شدن به گرگینه به نوعی بلوغ عقلی می رسد.«الینا» شخصیت اصلی فیلم که دخترکی معصوم،دلرحم و مورد توجه است و بیننده را به شدت به همذات پنداری وا می دارد پس از خون آشام شدن به دختری سرزنده تر، جذاب تر و قوی تر تبدیل می شود.( درست مثل "بِلا"ی  گرگ و میش که دخترکی افسرده حال و رنگ پریده است اما پس از تبدیل شدن قوی و زیباتر می شود)و زیبایی مسئله ای است که شدیدا مورد توجه زنان این عصر است!

«دیمن»یکی از شخصیتهای اصلی ِخاکستری این سریال است. او فردی مغرور، خودخواه و جذاب است،که بر خلاف ِ برادرِ پرهیزکارش «استفن»، به خواسته ی خودش تبدیل به خون آشام شده و بدون احساس گناه و ندامت انسان ها را می کشد.شخصیتی که گرچه در ابتدا اندکی حس ِ انزجار را در بیننده برمی انگیزد اما به تدریج تبدیل به محبوب ترین شخصیت مرد فیلم می شود.او بر خلاف استفن،معمولا سرحال و شاد است؛ اعتقاد دارد که فرد ِ متعادلی است و انسانها را موجوداتی مفلوک و قابل ترحم می انگارد و علاقه ای به بازگشتن به دنیای آنها ندارد.


الینا(شخصیت اصلی زن که همراه با دیمن و استفن یک مثلث عشقی را تشکیل می دهند) قبل از خون آشام شدن عاشق استفن است و از دیمن ِ بی رحم و خودخواه نفرت دارد اما پس از تبدیل علاقه ی عجیبی به دیمن پیدا می کند و نهایتا از استفن جدا می شود.دیمن در طول عمرِ صد ساله ی خود انسانهای بی گناه بسیاری را کشته است اما از سوی الینا و دیگران به راحتی بخشیده می شود.کشته شدن یک خون آشام در این فیلم بسیار تاثر برانگیز جلوه می کند در حالیکه کشتن انسانها و خونریزی های پی در پی خون آشام ها بسیار طبیعی و بی اهمیت است.و در نتیجه انسانها و دنیا و روابط شان در این سریال به شدت تحقیر و خون آشام ها_به طور غیرمستقیم_به عنوان نژاد برتر معرفی می شوند!

خوردن ِ خون بارها و بارها در صحنه های مختلف فیلم تکرار می شود و به تدریج برای مخاطب ب مساله ای عادی و حتی جالب تبدیل می شود و گزاف نیست اگر بگوییم نوعی رغبت به خون خواری را ایجاد میکند.

و اما مسئله ی مرگ؛ مرگ در سریال ِ خاطرات خون آشام به سخره گرفته می شود! حتی "جرمی گیلبرت" که یک انسان معمولی است به لطف انگشتر و جادوی یک جادوگر چندین بار می میرد و زنده می شود! ارواح چندین بار در طی سریال به دنیای انسانها برمی گردند. برزخ در این فیلم به صورت دنیایی تاریک و پر از تنهایی ترسیم می شود و غالب ارواح دوست دارند دوباره به دنیا و لذتهای دنیوی بازگردند! همه ی اینها انعکاس ِ دیدگاه جامعه ی غربی و ترس ِ آنها نسبت به مرگ و نیستی است.جاودانگی که یکی از آرزوهای همیشگی انسان بوده است به وسیله ی خون آشام شدن تحقق می یابد! تاریک جلوه دادن برزخ نیز باعث گرایش و علاقه ی بیشتر به جاودانگی و در نتیجه خوناشام شدن است! خون آشام ها می توانند چندصدسال عمر کنند و در این چندصدسال انواع و اقسام لذتها را بچشند.(در فیلم گرگ و میش شاهد روابط عاشقانه ی چندصدساله بین اعضای خانواده ی "کالن" ها هستیم.یا در خاطرات یک خوناشام عشق دیمن به کاترین پس از گذشت یک سده هنوز پابرجاست!).

نکته ی دیگری که در سریال خاطرات یک خون آشام جلب توجه می کند مساله ی مراسم ِ قربانی کردن و استفاده از نمادها ازجمله ستاره ی داوود است.مثلا برای بازگرداندن خون آشام هایی که در کلیسا زندانی شده اند این ستاره ی پنج پر شکل می گیرد. برای نابودی اصیل ها(خون آشام های بدوی) می بایست یکی از آنها در یک ستاره ی آتشین ِ پنج پر قرار بگیرد و قربانی شود.برای بیدار کردن "سایلاس" که قرار است دنیا را به پایان برساند نیز باید سه دسته ی دوازده نفری  قربانی شوند و در جریان ِ قربانی شدن باز هم ستاره های داوود را می بینیم.


ستاره ی پنج پر در اینجا در واقع دروازه ی بین دنیای انسانها و ماوراء ست؛ مشخص نیست هالیوود با محبوب جلوه دادن خون آشام  ها(معمولا تا قبل از نمایش این فیلم ها خوناشام نوعی از هیولاها بودند و مورد متنفر و مایه ی ترس و وحشت اما بعد از نمایش جهانی این فیلم ها شاهد محبوبیت گسترده ی خوناشام ها و تبدیل شدن آنها به نماد و الگو در بین جوانهاییم)، عادی سازی عشق مثلثی، ترویج جادو، خونخواری و نمادگرایی در ذهن مخاطب اینگونه فیلم ها چه خواب شیرینی دیده است...



 * من تحلیل گر و نقاد نیستم و نمی دونم این سریال به لحاظ هنری اصلا جایگاهی برای نقد داره یا نه! فقط چیزهایی که بعد از دیدن ِ چهار فصل از این سریال و 4 سری ِ گرگ و میش(متاسفانه)،به عنوان یه مخاطب ِ خنگ، به ذهنم رسید نوشتم!و اگر از من می پرسید هیچکدوم ارزش دیدن ندارن :|

 

  • .:.چراغ .:.